ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :
ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
 
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
 
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
 
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
 
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
 
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

چهل روز گذشت ....

السلام علیکم یااباصالح المهدى (عج)السلام علیک یاامین الله فى ارض وحجته على عباده(یاصاحب الزمان آجرک الله)اربعین حسینی بر شما وعاشقان حسین تسلیت عرض مینمایم)

چهل روز گذشت ....

از آن روز که خورشید به جای آسمان،
در بالای نیزه می‌درخشید، 40 روز گذشته است.

حالا دیگر کاروان اسرا به زخم زبان،
به تازیانه، به شلاق عادت کرده‌اند.

چوب خیزران دیگر بر لب‌های مبارک
حضرت سید‌الشهدا (ع) فرود آید یا نه، فرقی ندارد.

40 روز است یتیمان حسین
در خرابه‌های شام، منزل گزیده‌اند.

جوانان بنی‌هاشم جملگی به شهادت رسیده‌اند.

کوچه بنی‌هاشم را حزنی عظیم و غمی بزرگ فراگرفته
و جز ناله «ام‌البنین» دیگر صدایی شنیده نمی‌شود.

بنی‌آدم دیگر اعضای یک پیکر نیستند...
بنی‌آدم پیکر بنی‌هاشم را قطعه ‌قطعه کردند
و آدم(ع) از محمد(ص) شرمنده شد.

بنی‌آدم به‌خاطر یک مشت گندم،
مردم را به جان حسین انداخت
و سم اسب‌ها تا می‌توانستند
روی ابدان بریده بریده تاختند.

اللهم العن العصابة التي جاهدت الحسين
وشايعت وبايعت و تابعت علي قتله
اللهم العن جميعا

مرد خشن و زن صبور


… زن نمي دانست که چه بکند؛ خلق و خوي شوهرش از اين رو به آن رو شده بود
 قبل از اين مي گفت و مي خنديد، داخل خانه با بچه ها خوش و بش مي کرد اما چه اتفاقي افتاده بود که چند ماهي با کوچکترين مسئله عصباني مي شود و سر ديگران داد و فرياد مي کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمي ترسناک و عصبي مزاج تبديل شده است. زن هر چه که به ذهنش مي رسيد و هر راهي را که مي دانست رفت اما دريغ از اينکه چيزي عوض شود.
روزي به ذهنش رسيد به نزد راهبي که در کوهستان زندگي مي کند برود تا معجوني بگيرد و به خورد شوهرش دهد، شايد چاره اي شود ! از اينرو بود که زن راه سخت و دشوار
 کوهستان را پيش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسيرهاي سخت، خود را به کلبه ي راهب رساند، قصه ي خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببيند چه معجوني را برايش مي سازد …

راهب نگاهي به زن کرد و گفت : چاره ي کار تو در يک تار مو از سبيل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حيوان وحشي؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مويي
 از سبيل ببر کوهستان را آوردي چيزي برايت مي سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتي از اميد و ياس به خانه برگشت. نيمه شب از خواب برخاست. غذايي را که آماده کرده بود،
 برداشت و روانه ي کوهستان شد آن شب خود را به نزديکي غاري رساند که ببر در آن زندگي مي کرد از شدت ترس بدنش مي لرزيد اما مقاومت کرد. آن شب ببر بيرون نيامد.
 چندين شب ديگر اين عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزديکتر مي شد تا آنکه يک شب ببر وحشي کوهستان غرش کنان از غار بيرون آمد اما فقط ايستاد و به اطراف نگاهي کرد.

باز هم زن شبهاي متوالي رفت و رفت … هر شبي که مي گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزديکتر مي شدند. اين مسئله چهار ماه طول کشيد
تا اينکه در يکي از آن شبها، ببر که ديگر خيلي نزديک شده

 بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

شیطان می خندید

 

شيطان را ديدم. در حوالي ميداني بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت.
 مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد .
 و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند . و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند . و بعضي آزادگيشان را...و شيطان مي‌خنديد

ولادت بقیه الله

nime shaban

 

شد نیمه ی شعبان و جهان گشت جوان                از مقدم پاک آن ولی سبحان

آن پرده نشین کاخ وحدت امروز                             بنمود رخ از پرده و گردید عیان

                                                                           سروده صفا تویسرکانی

 

ادامه نوشته

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده...


درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

 

توجه توجه....جنجال سیاسی

پریسا: دوستای عزیزم که طرفدار سیاست و نامزدهای انتخابتونید سلام

می خواستم بگم انتخابات دیگه تموم شده و من حوصله سیاست ندارم و ازتون خواهشمندم که برید به وبلاگ های دیگه سر بزنید من دیگه نه می خوام از سیاست بنویسم و نه می خوام که شما تو وبلاگ من مطلب بزارید.دیگه مشکلی نیست؟ دیگه مطلب سیاسی نمی بینم ؟ممنون گلم...

اما منتظر نظراتون هستم...

--------------------------------------------------------------------------------------------

آقای عشقه موسوی:

kheili ba shoma rah omadam hala ke dige nemitoni viraiesh koni faghat

benevis va mazerat khahi kon ta dorostesh konam

-----------------------------------------------------------------------------------------

پریسا:  پس کار تهدیده؟

من دارم راه میام هی می گم عزیزم گلم من دیگه نمی خوام سیاسی بنویسم و اینکه وبلاگ شعریه نمی خوام اسم نامزدها رو وبلاگم باشه آخه زشت می شه اما می گم معذرت چون می خوام قسمت نظراتم و درست کنم نمی شه توش نظرات گذاشت...

شما هم اگه نامزد انتخابتو خیلی دوست داری هیچ وقت نبایدکاری کنی به ضرر و ضایع شدنش باشه.

اگه دوست داری بگو یه نویسنده اضافه کنم تو هم توش مطالب عشقی بزار نه سیاست...

 


آقای عشقه موسوی:

zaheran hame ye shoma dorogh karetone agar to in weblog siasi nemineveshty man inja che ghalaty mikardam? baba hamaton dorogh go hastin khabar nadarin ke madare hameye gonaha hamin doroghe onam doroghe ashkar khejalat bekeshin bakhshe nazarateto dorost kon ama agar ghesmate ozviat ro bar dari baz dastresito mahdod mikonam

-----------------------------------------------------------------------------

پریسا:چرا شلوغ می کنی؟من کی دروغ گفتم؟
یه ذره دقتت رو بالا ببر که به بقیه تهمت دروغ نزنی..
من نگفتم از سیاست ننوشتم گفتم دیگه نمی خوام سیاسی بنویسم.
بیا برو با این کارا به هیجا نمی رسی
آخه به تو دارن چی میدن که خودتو داری فدا می کنی برای کسی که تو رو نمی شناسه و به فرض اینکه بشناستت می خواد بهت مدال بده یا بیاد بگه من یکاری می کنم که تو رئیس جمهور بشی؟
عزیزم الان مملکت ما بحث موسوی یا احمدی نژاد نیست نگو خبر نداری!!
 پسر خوب بهم میل بزن اگه می خوای بحث سیاسی کنیم من خیلی راحت بهت می گم که الان این چیزا که می شنوی جز شایعه ای بیش نیست..
و این که همه این اتفاقات یک دلیل بیشتر نداره اونم اینه که مردم غربال بشن برای ظهور امام زمان(عج) باید مراقب باشیم جز منافقین نمیریم..

ببین آقای عشقه موسوی من قالبم رو اومدم عوض کنم قسمت عضویت پاک شد

<< داستان كوتاه متشكرم اثر آنتوان چخوف >>


همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
 -   چهل روبل .
-   نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد..
شما دو ماه براي من كار كرديد.
-   دو ماه و پنج روز
-   دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.
 سه تعطيلي .. . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.
-   سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.
دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت.
-   و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد ..
فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.


موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.
در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...
« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
-     امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام ..
-    خيلي خوب شما، شايد …
-    از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !
-         من فقط مقدار كمي گرفتم ..
در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر..
-          ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي.
-         يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
-         به آهستگي گفت: متشكّرم!
-         جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
-         پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
-          به خاطر پول.
-         يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
-   در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.
-   آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.
بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود.

گروه 99 ؟!

پادشاهي که يک کشور بزرگ را حکومت مي کرد ، باز هم از زندگي خود راضي نبود ؛
اما خود نيز علت را نمي دانست.
روزي پادشاه در کاخ امپراتوري قدم مي زد . هنگامي که از آشپزخانه عبور مي کرد ، صداي ترانه اي را شنيد.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه يک آشپز شد که روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد.
پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد : ‘ چرا اينقدر شاد هستي ؟’
آشپز جواب داد : ‘ قربان ، من فقط يک آشپز هستم ، اما تلاش مي کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه اي حصيري تهيه کرده ايم و به اندازه کافي خوراک و پوشاک داريم.
بدين سبب من راضي و خوشحال هستم…’
پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد.
نخست وزير به پادشاه گفت : ‘ قربان ، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست!!!
اگر او به اين گروه نپيوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبيني است .’
پادشاه با تعجب پرسيد : ‘ گروه 99 چيست؟؟؟’

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید.......

ادامه نوشته

 آخر دنيا همين جاست


  گارسيا ماركز:   آدمي فقط در يك صورت حق دارد به ديگري از بالا نگاه كند:و آن هنگاميست كه بخواهد دست ديگري كه بر زمين افتاده بگيرد تا اورا بلند كند.


      آخر دنيا همين جاست...
      وقتي كه حسرت ساده دلي هايت را بخوري روزي كه نداني
      با دل خسته ات چه بكني روزي كه نداني با اشك هايت
      با گونه هاي ترشده ات با قلب هزار تكه شده ات چه كني
      آخردنياست...
      روزي كه هنوز اميد داشته باشي به آمدنش بااينكه بداني
      حتي درخاطرات دورش هم يادي ازتونيست روزي كه به خودت
      دروغ بگويي روزي كه سرقلبت راكلاه بگذاري به اميد آمدنش
      به اميدآمدنش به اميد اينكه اوهنوزبه يادش است ومي داند
      قلب كوچك وعاشقت بدون اوهرگزنمي زند جسمت مي ميرد
      وگونه هايت هميشه ترمي ماند...روزي كه اوباورنكند
      دوست داشتنت را روزي كه به دنبال فايده اي حاصل از
      دوست داشتنت بگرددآري آن روز
      آخردنياست....
      اما خدايا اين انصاف نبوداين حق دل من اين حق اشكهاي من نبود
      مگرمن چه خطايي كرده بودم مگردل چه كسي را شكسته بودم
      چه نافرماني كرده بودم كه اين بود مجازاتش اين بودتاوانش
      اين بود جوابش ...جرم من چه بود جزدوست داشتني صادقانه و
      پاك اين آخردنياي من است توبرو به راهت ادامه بده ميدانم
      كه صداي خش خش برگهاي پائيزي را نميشنوي وصداي قلب من
      كه شكست بعدرفتنت چه صادقانه دوست داشت چه معصومانه فكركرد
      توتاهميشه عشقت رادردستان اوبه امانت مي گذاري حالا او شكسته است
      عشقت رابگيروبرو

سنگ و جوانمرد

     مادرترزا:
خداوند به ما دستورنداده كه كار هاى بزرگ بكنيم،بايد كارهاى كوچك را با عشق بزرگ به انجام رسانيم.


جوانمردي در صحرايي مي گذشت . سنگي را ديد که به سان قطره هاي باران پيوسته ازو همي چکيد . ساعتي در آن نظر مي کرد ... رب العالمين از کرامت آن دوست سنگ را به آواز آورد .
سنگ گفت : هزاران سال است که خداوند مرا بيافريد و از بيم قهر او و سياست خشم او چنين مي ترسم و اشک حسرت همي ريزم ...
آن جوانمرد گفت : بار خدايا ! اين سنگ را ايمن گردان . جوانمرد برفت ، چون باز آمد همچنان قطره ها مي ريخت . در دل او افتاد که مگر ايمن نگشت از قهر خدا !
سنگ به آواز آمد که : اي جوانمرد ! مرا ايمن کرد ، اما در اول اشک همي ريختم از حيرت و بيم عقوبت و اکنون همي ريزم از ناز و رحمت..

فراموش کن کسي که هرگز بدست نمياد

     شکسپير:

عشق حقيقي هيچگاه يکنواخت و آرام پيش نمي رود. آنان که عشق خود را آشکار نکنند معشوق نخواهند بود. .عشق ما را مي کشد تا دوباره حياتمان بخشد..


من به تو حق مي دم ,آره,ولي چيزي نگو
تو عاشقش شدي ولي واسش مهم نبود
نمي تونم بگم فراموش کن منم مثه تو بودم
اون وفادار نبود منم وفادار نموندم
الان مدت زيادي ميگذره از قطعه رابطه
 ولي نمي دونم کي باعثه يا کدوم حادثه
هستن دليله اصليه رفتنش از پيشم
امان از ابهامات دارم ديوونه مي شم
پس عاقبت نداره دليله عاشقي
شدم چه گلي به سرم زدم مني که عاشق شدم
مني که حاضرشدم بگذرم از همه چيز
بخاطره کسي که شد زيادتر از هر چيز
پس چيزي نگو چه چيزي بگه چه چيزي نگه
با اينکه مي دونم دلت واسه صداش تنگه
فراموش کن کسي که هرگز بدست نمياد
       بدست بيار کسي که هرگز نميره از ياد           

                                   

قصد رفتن

 
خانومها با گوشهايشان عاشق مي شوند و مردها با چشم هايشان. (شکسپير)

 

 قصد رفتن:
 
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،

نگفتم: عزيزم ، اين کار را نکن.

نگفتم: برگرد و يک بار ديگر به من فرصت بده.

وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه،

رويم را برگرداندم،

حالا او رفته، و من

تمام چيزهايي را که نگفتم، مي شنوم.

نگفتم: عزيزم، متاسفم، چون من هم مقصر بودم.

نگفتم: اختلاف ها را کنار بگذاريم،

چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.

گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده اي،

من آن را سد نخو اهم کرد.

حالا او رفته، و من

تمام چيزهايي را که نگفتم، مي شنوم.

او را در آغوش نگرفتم و اشک هايش را پاک نکردم

نگفتم: اگر تو نباشي، زندگي ام بي معني خواهد بود.

فکر مي کردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.

اما حالا، تنها کاري که مي کنم

گوش دادن به چيزهايي است که نگفتم.

نگفتم: باراني ات را درآر...

قهوه درست مي کنم و با هم حرف مي زنيم.

نگفتم: جادهء بيرون خانه

طولاني و خلوت و بي انتهاست.

گفتم: خدا نگهدار، موفق باشي،

خدا به همراهت. او رفت

و مرا تنها گذاشت

تا با تمام چيزهايي که نگفتم، زندگي کنم.

دلم برات تنگ شده بي معرفت  
 

درخت پير...

    جمله هفته:
                     " براي لذت بردن از زندگي ، كافيه كمي احمق باشي ". شكسپير

درخت پير:

يه روز که من مي گذشتم از دشتي
 آرام در سايه ي درخت پيري نشستم
ناگهان چشمام از خستگي راه سنگين شد و به خوابي عميق رفتم
 نا گهان شنيدم زمزمه اي
 و قتي قلبم و صاف کردم شنيدم  :
 مي گريست درخت پير و با خود حرف ميزد !
 و قتي کمي آروم شد :
 نزديک شدم  وبه اون چنين گفتم :
 اي درخت پير دشت
  چرا ميگي که نه ريشه داري و برگ ؟
  چرا تنها به يک چيز فکر مي کني ؟
  به لحظه ي مردن و مرگ  ؟
 درخت پير بيشه چنين گفت به من :
 دلم مي خواد جوان بشم
 پر از برگ  ،  اما ديگه گذشته
 عمري که رفته ديگه بر نمي گرده
 در خت پير دشت گفت :
  ياد قديم دلم را ميکنه پر از غم
  گريه مي کنم زاري مي کنم دمادم
 درخت يدفه خيره شد به دستم :
 و به ياد يک دستي مهربون افتاد !
 دلش پر از غصه ي باغبون شد
 هموني که روزي توي دشت کاشتش
 مثل يه دوست مهربون مي خواستش
اما حالا دير شده بود خيلي دير
درخت شده بود پير پير
 درخت پير گفت :
 يه روز سرد ، که باغبون نيومد
 من بي خيال با گل ها هم زبون شدم
 و باغبونو بردم از ياد
 من به فکر برگ و ريشه نبودم
 جوون که بودم فرصت اندوه نداشتم
 کاري به کار باغبون هم نداشتم
 اما حالا مثل يک عضو بي جان
 دلم از غصه ها شده پر از خون
  مي داني پسرم :
 ياد قديم دلمو پر از غم ميکنه !
 با بارش باران شاد ميشدم
 با وزش باد مي رقصديم
 با خواندن پرندگان هم نوا ميشدم
 يک روز دلم براي طوطي مي گرفت !
 يک روز دلم از غم قرقي مي گرفت !
 يک روز براي کلاغه گريه مي کردم !
 روز ديگه از غم بلبل مي گريستم !
 براي گل ،  براي برگي که ريخت
  دلم حالا چه زود مي شد پر از غم
  گريه مي کنم از ياد گذشته دمادم !
  زار مي زنم و گريه فراوون مي کنم !
  من از غم  درخت پير دشت ناراحت شدم و گريم گرفت !!!
  و از خواب پريدم
   از درخت پير جدا شدم و به راهم ادامه دادم
  در حالي که مي ديدم
  نهال هاي قشنگي که باغبونشون  (خدا) رو فراموش کردند
  من حالا فهميدم که به جز
  باغبون مهربون (خدا) در اين دشت (زمين) ما را ياري دگري نيست .

مرد عاشق اما دروغگو

زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟
مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو
. مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟
 زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟
 مرد شرمنده شد و رفت..

  

نوروز87,حاجی فیروز

  eyd

      بر آمد باد صبح و بوي نوروز                           به کام دوستان و بخت پيروز

                                 TMEسال خوب و پربرکتي براي شما آرزو مند است.

 

 حاجي فيروز نماد کدام اسطوره است ؟
       
     همه ما در هفته پيش از نوروز، حاجي فيروز را با آن صورت سياه و لباس هاي قرمز
      در حاليکه دايره مي زند و همان ترجيع بند قديمي و هميشگي را مي خواند
:" ارباب
      خودم سلام و عليکم، ارباب خودم بزبزقندي، ارباب خودم چرا نمي خندي و ..."

      ديده ايم.
      همه مي دانيم حاجي فيروز طلايه دار عيد نوروز است، اما اکثر ما از داستان شکل
      گيري اين اسطوره بي خبريم.

                                                              
بقيه مطلب حاجي فيروز تو ادامه  مطلب :

ادامه نوشته

دل شکستن هنر نيست

دل شکستن هنر نيست

عشق من ! خبري از حال زارم نداري

هر لحظه تو غمي بر روي غمهام مي ذاري

دلدارم ! تو اميد فرداهاي که هستي

محبوبم ! دل به پاي محبت که بستي

روزي که دل به حرف هاي توبستم

جام عمر و جوونيم و شکستم

عاشق شدم غم را به جان خريدم

بي پروا پاي غصه ها نشستم

دنيا دنيا ! موندن تنها ، ديگه فايده نداره

دنيا دنيا! واسه منِ تنها ، زندگي شام تاره

دنيا دنيا ! اي بي فردا ، مثل رويا قشنگي

دنيا دنيا ! با عاشق ها ، بي وفا و دورنگي

بهار رفت ماه دي شد

تو شدي گل سرما آتش دل خاکستر شد

بي خبر از دل ما،بهار رفت ماه دي شد

تو شدي گل سرما آتش دل خاکستر شد

زرد است که که لبريز حقايق شده است
 
           تلخ است که با درد موافق شده است
 
                    عاشق نشدي و گرنه مي فهميدي

                             پاييز بهاري است که عاشق شده است

         love

ديوار خط خطي...


مادر با چهره اي خسته در حاليکه کيسه هاي خريد تو دستش عرق کرده بود,وارد خونه شد.که علي دويد جلو پاش و گفت:"مامان!مامان!رضا,اون مو قعيکه تو بيرون بودي ,و بابا داشت تلفن حرف مي زد ومن تو حياط بازي مي کردم ,با ماژيکاش روي ديوار پذيرايي که تازه رنگش کرده بودين,نقاشي کشيد"....
مادر با عصبانيت وارد اتاق رضا شد و رضا رو ديد که از ترس مثل موش زبر تختش قايم شده,.مادر فرياد کشيد:"تو پسر خيلي بدي هستي!"و ماژيکاشو توي سطل آشغال انداخت...
چند لحظه بعد مادر وارد اتاق پذيرايي شد و روي ديوار اون قلب قرمز بزرگي رو ديد که توش نوشته شده بود,"مامان جونم دوست دارم".مادر در حاليکه اشک ميريخت وارد آشپزخانه شد و چند دقيقه بعد با يک قاب چوبي وارد اتاق پذيرايي شد....و اون قاب هنوز که هنوزه زينت بخشه اتاق پذيرايه!.....

                     ghab
 

دوری عشق...

آمده اند به من مي گويند عشقم ازدوري من آب شده است
 آمده اند به من مي گويند درعذاب است
فکر مي کنند من به خاطر دوري از او راحتم
 
 و من قلبم به خاطر جدايي از او  آب شد
به خدا از روز رفتنش چشمانم از خواب محروم شده اند

و آنچه بر من مي گذرد و گذشت بر او يک روز نيز نگذشت
مرا ملامت کردند و گفتند بس است
سرگرداني و اشتياق و سختي و دوري و تلخي
گفتم مردم مرا رها کنيد ديگر کافيست
من بعد از او در آتشم بعد از او در آتشم

به که بگويم در حالي که همه قهرند من با که درد و دل کنم
به که بگويم خدا خودش مي داند که من چه حالي دارم

اگر شبي اشک چشمم را مي ديدند
 اگر شبي آتش عشق را مثل من احساس مي کردند
مي فهميدند چه در قلبم از سرگرداني و اشتياق و تلخي  مي گذرد
و هيچ وقت ملامتم نمي کردند
 وهيچ حرفي نمي زدند

و هيچ وقت تو را ترک نمي کردم
و به خاطر دوريت نمي سوختم
قلب من يک عشق خود خواه را انتخاب کرد

هيچ وقت عاشق کسي نشد و هيچ وقت احساس پريشاني نکرد
من را تنها گذاشت و با اينکه پيش او بودم از درد عشق رنج مي بردم
من بين بهشت و آتشم بين بهشت و آتش

به که بگويم در حالي که همه قهرند
من با که درد و دل کنم
به که بگويم
خدا خودش مي داند که من در چه حالي هستم..

              tme.blogfa.com

محرم86

  فرا رسيدن محرم عاشورا و تاسوعاي حسيني را به پيشگاه مقدس امام عصر(عج) و تمامي شما و شيعيان جهان تسليت عرض مي نمايم...
   
  

           کربلا    يعني     کمال    بندگي          
دل   بريدن   از   تمام   زندگي
           در کنار علقمه بي دست  و سر         
   جان سپردن تشنه از شرمندگي

 

 ماه عزا شد دلم ازغم گرفت                       شهر به خود رنگ محرم گرفت
ياد حسين عشق و صفا مي دهد                    سينه به يادش غزل غم گرفت
ذکرغمش خاطر دل خون نمود                      ديده به خود قطره شبنم گرفت
کرببلا کرده مرا مبتلا                                    نام حسين آب حياتم گرفت
ماه حسيني به محاق افتاد                               ماه دلم غصه و ماتم گرفت
ناز ابوالفضلي علي ميکشم                           ياد من از خوف مماتم گرفت

*¤*CHRISTMAS & HAPPY NEW YEAR!!!•2008*¤*

  baba noel  *عيد مسيح بر تمام دوستان مسيحي مبارک* christmas

        به نام ژانويه
مسيح متولد شد، جهان بار ديگر جاري شد، در آن سوي دنيا نيز صلح معني شد، نام عيسي کنار کورش قرار گرفت، پيام آور صلح در قحطي انسانيت، پيامبر دوست داشتني خدا، فرزند مريم،آينه غربي گفتار نيک، کردار نيک به دنيا آمد...tme.blofa.com

من دوست دارم بهترين هديه رو به شما بدم اونم اينه که واستون دعا کنم هميشه زندگي به کامتون شيرين باشه..

اینم یه لطيفه واسه ايام کريسمس:

نزديک کريسمس هستيم و پسر چوپان سارديني، ميخاد که يه هديه بگيره. کاغذ و قلم برميداره که يه نامه واسه بابانوئل بنويسه.
« بابانوئل عزيز. واسه روز تعطيليت، ميخام يه دوچرخه قرمز کادو بگيرم».
صبح کريسمس ميرسه، اون بچه ميره زير درخت کريسمس رو نگاه ميکنه و هيچي پيدا نميکنه. کمي گيج ميشه، ميره سراغ ميز و يه نامه ديگه مينويسه:
«بفاناي عزيز. واسه روز تعطيليت، ميخام يه دوچرخه قرمز کادو بگيرم».
روز اپيفاناهم فراميرسه،اما دوچرخه قرمز نمي رسه. بچه هه يه نگاهي به دور و برش ميندازه، چشمش به آخور ميوفته(ماکت تولد مسيح تو اصطبل)، مجسمه عيسي کوچک رو برميداره، ميذارتش تو پاکت و ميره سر ميز و يه نامه ديگه مينويسه
« مريم مقدس عزيز، اگه ميخواي دوباره پپسرتتو ببببيننني…..» 

   christmas

شهادت امام باقر

                             شهادت امام باقر را به تمامي شما تسليت عرض مي کنم.


مقام:امام پنجم
نام:محمد
لقب:باقرالعلوم
کنيه:ابوجعفر
نام پدر:علي
نام مادر:فاطمه بنت حسن
محل ولادت:مدينه طيبه
مدت امامت:19سال
مدت عمر:57سال
تاريخ شهادت:7ذي الحجه
نام قاتل:ابراهيم بن وليد
محل دفن:بقيع
تعداد فرزندان:5پسر,2دختر
 

          زندگاني حضرت امام باقر در ادامه مطلب:

ادامه نوشته

شهادت امام نهم جوادالائمه

                  شهادت امام نهم جوادالائمه را به تمامي شما تسليت مي گويم.


چند سخن گهربار ازحضرت امام جواد عليه السلام:
تو را به پنج چيز سفارش مي کنم  :

۱.اگر مورد ستم واقع شدي ستم مکن
۲.اگر به تو خيانت کردند خيانت مکن
۳.اگر تکذيبت کردند خشمگين مشو
۴.اگر مدحت کنند شاد مشو 
۵.و اگر نکوهشت کنند، بيتابي مکن.

بحارالانوار ، دار احياء الترا العربي ، ج 75، ص (167)


مقام:امام نهم
نام:محمد
لقب:جوادتقي
کنيه:ابوجعفر
نام پدر:علي
نام مادر:سبيکه نوبيه
تاريخ ولادت:15يا19رمضان يا 10 رجب
محل ولادت:مدينه طيبه
مدت امامت:17سال
مدت عمر:25سال
تاريخ شهادت:آخر ذي القعده
نام قاتل:معتصم عباسي
محل دفن:کاظمين
تعداد فرزندان:2پسر,2دختر


ولى خدا يا جواد الائمه
سپهر كرم ، ابر رحمت يَم جود
محيط سخا، يا جوادالائمه
چه گويم به وصفت كه فرموده آن را
به قرآن خدا، يا جوادالائمه
به كشتى ايمان در امواج طوفان
تويى ناخدا، يا جوادالائمه
چه در هفت گردون، چه در هشت جنت
تويى مقتدا، يا جوادالائمه
سماواتيان راست مدح تو، بر لب
به صبح و مساء، يا جوادالائمه
بود نقش خاك ره كاظمينت
رخ اولياء، يا جواد الائمه
ز شاهيست عارم كه در آستانت
گدايم گدا، يا جوادالائمه
بود بى ولاى تو طاعات عالم
سراسر هبا، يا جواد الائمه
اگر بود واقف زعلمى كه داده
تو را كبريا، يا جوادالائمه
نه بگشودى اندر برت پور اكثم
لب خويش را، يا جوادالائمه
گرم سر جدا گردد از تن، نگردد
دل از تو جدا، يا جوادالائمه
به غير از خدا هر كه گويد ثنايت
بود نارسا يا جوادالائمه
خدا داد پاسخ به هر بينوا كو
تو را زد صدا، يا جوادالائمه
به بازار محشر ولاى تو آدم
به روز جزا، يا جوادالائمه
ثناى تو گويم عصا از تو جويم
به هر دو سرا، يا جوادالائمه
رهايى به مهر تو خواهم كه گشتم
اسير هوا، يا جواد الائمه
خوش آن ملتجى را كه در آستانت
كند التجاء، يا جوادالائمه
جوادى ، جوادى ، گدايم، گدايم
عطا كن ، عطا يا جوادالائمه
بخوان جانب كاظمينم و ز آنجا
ببر كربلا، يا جوادالائمه
بمانم ، بميرم سپس زنده گردم
به مهر شما، يا جوادالائمه
به جان پيمبر به زهراى اطهر
به بابت رضا يا جوادالائمه
مرا تا ابد از صف دوستانت
مگردان جدا، يا جوادالائمه
تهى دستم و هستيم هست، تنها
گناه و رجا، يا جوادالائمه
قدم گشته خم ، پا فرو مانده در گِل
ز بار خطا، يا جوادالائمه

منبع:
 مجموعه اشعار حاج غلامرضا سازگار

 

  دلم شکست..

      دلم شکست
      شكايت نمي كنم، اما
      آيا واقعاً نشد كه در گذر ِ همين هميشه ي بي شكيب،
      دمي دلواپس ِ تنهايي ِ دستهاي من شوي؟
      نه به اندازه تكرار ِ ديدار و همصدايي ِ نفسهامان!
      به اندازه زندگي...
      واقعاً نشد؟
      شکايتت نميکنم، اما
      نشد امشب که شب نخستين پيمانمان بود
      کنار من باشي و براي لحظه اي
      تنها لحظه اي بودنت را نويد دهي؟
      نگو كه ناغافل از فضاي فكرهايت فرار كردم!
      من كه هنوز همينجا ايستاده ام!
      من که هنوز در خانه انتظارت را ميکشم...
      کنار اقاقي ها، شب بو ها،
      من که هنوز در خانه اي که دستهاي پر مهر تو برايم بنا کردند
      در ميان تنهايي ها و دلتنگي هايي که يادگار تو ان
      به انتظار نشسته ام!
      هنوز هم فاصله ي ما
      همان چهارده شماره ي پيشين است!
      نگو كه در گذر خنده ها و گريه هايت گُمش كردي!
      نگو كه باز هم يادت رفت و در خاطرت نماند!
      نميخوام باز هم با شرمندگي بگويي : ببخش!
      نگو که در ميعاد نورها و رنگها و روشني هاي شهرت
      باز فراموش کردي که با هم قراري داشتيم!
      شکايت نميکنم، اما
      آيا واقعا نشد که به ياريم بشتابي
      تا من امشب به جاي گرفتن جشن تولد انتظار و تنهايي
      جشن ميلاد عشقمان را بگيرم؟
      ميدانم فردا خواهي گفت: ببخش
      فراموش کردم! جبران خواهم کرد!
      واي به حال دلم...!

                             

عشق

بيا با هم عوض کنيم جاي دلامونو يه بار تا من بشم يه تيکه سنگ تا تو بشي عاشق زار
يه شب با چشم دل من عشقو تماشا بکني خودت رو هر جوري شده تو دله من جا بکني
تا تو دچار من بشي لحظه شمار من بشي خواب و حرومت بکنم صيد شکار من بشي
برام يه بازيچه بشي بشم تمومه زندگيت تا پشت سر بخندم به سادگي و بچگيت
اين در و اون در بزني واسه به من رسيدن برات يه رويا بشه منو يه لحظه ديدن
ناز دلم رو بکشي از عشق جوابت بکنم پر از نياز من بشي غرق عذابت بکنم
تا جون داري گريه کني تا جا داره من بد بشم هميشه خواهشم کني
هميشه دست رد بشم اينا رو گفتم تا....... تا بدوني که عاشقي
تو دل من چه درديه تا بدوني که عاشقت چي کشيده

عشق اگر روز عزل در دل ديوانه نبود                         تا ابد زير گذر ناله مستانه نبود
نرگس ساقي اگر مستي صد جام نداشت              سر هر کوي و گذر اين همه ميخانه نبود
من جام مي و دل نقش در باده ناب                           خلوتي بود که در آن ره بيگانه نبود
کاش آن شمع که تو را سوخت مرا سوخته بود              به فداي تو مگه اين دل ديوانه نبود
تو چرا شمع شدي سوختي اي هستي من                   آن زماني که تو را سايه پروانه نبود
من جدا از تو نبودم به خدا يک همه عمر                  قبله گاه دل من با تو در اين خانه نبود
کاش آن شمع که تو را سوخته بود مرا سوخته بود          به فداي تو مگه اين دل ديوانه نبود

تولد منجی آسمان ها مبارک

http://file.uploadr.com/1007e-embedتولد منجی عالم بشریت رو به تمامی شیعیان جهان تبریک عرض می کنم.http://file.uploadr.com/1007e-embed

چو آید آن نگار عالم آرا                                   تجلی می دهد وجه خدا را

تولد يک منجي
و هنگاميکه پيمانه ي شراب من به پايان مي رسد
نو چنان پر شور ،‌ تو چنين پر شتاب
بشارتت را در انتهاي هستي من آغاز مي کني
و سفر مي کني در سالها و ماههاي ديروز فشرده ي رگهاي من
و همسفر ديوارهاي آن روز من مي شوي تا ويرانه هاي امروزم را دريابي
تو از بيم کرکسان
به دور من مرز مي کشي و مرز مي کشي
چرا که مي داني آباد خواهم شد
و اينک اي منجي شوره زار بشارت ها
سطح جسم و روحم را به تو مي سپارم
تا مرا از خود سرشار کني

      حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف
      تولد آن بزرگوار شب جمعه نزدیک اذان صبح 15 شعبان سال 255 هجری واقع شد . عدد
      255 ا زنظر حروف ابجد مساوی با کلمه نور است. ماد رآن بزرگوار نرگس نام داشت
      که دختر پادشاه روم و دست تقدیر او را به اما عسکری سانید.
      حکمیه خاتون دختر حضرت جواد(ع) می گوید : روز14 شعبان خدمت حضرت عسکری بودم .
      حضرت فرمودند : امشب را پیش ما باش که خداوند فرزندی به ما عنایت می کند .
      چون اثر حمل د رنرگس ندیدم تعجب کردم و شب را خدمت آن بزرگوار بودم . آخر شب
      ا زخواب بلند شدم و با نرجس نماز شب خواندیم . نزدیک طلوع فجر در د ل گفتم چه
      شد آنچه حضرت فرمودند؟ حضرت عسکری ا زاتاق دیگری فرمودند : عمه جان وعده
     خداوند نزدیک است. طولی نکشید که لرزه ای به اندام نرگس افتاد و من او را د
    ربغل گرفتم . آثار وضع حمل د راو پیدا شد و پاره ماه یبه دنیا آمد که به سجده
      رفت و انگشت سبابه خود را رو به آسمان بلند کرد و شهادتین گفت و اسماء ائمه
      را به زبان آورد تا به اسم خود رسید سپس گفت :ا ی خدا وعده خود را برای من
      منجز کن و کاری که به عهده من است به اتمام برسان و آنچه برای من فرموده ای
      به اثبات رسان و با دست من جهان را از عدل پر کن.
      و دیدم که به دست راست او نوشته شده بود :

      « حق آمد و باطل نابود شد همانا باطل از بین رفتنی است.»
 http://file.uploadr.com/1007f-embed[/

ولادت امام حسين ،حضرت عباس وحضرت زين العابدين مبارک باد

 

آغاز ماه شعبان ,ميلاد باسعات امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام و امام زين العابدين عليه السلام بر تمامي شيعيان جهان مبارك باد.

 

مادر من فقط يك چشم داشت.My mom only had one eye

  My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود
 
She cooked for students & teachers to support the family.
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
 
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
يك روز اومده بود  دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
 
I was so embarrassed.How could she do this to me?
 خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
 
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
 به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا  از اونجا دور شدم
 
The next day at school one of my classmates said,"EEEE, your mom only has one eye!“
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره
 
I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم .  كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..
كاش مادرم  يه جوري گم و گور ميشد...

 
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
 
My mom did not respond...
اون هيچ جوابي نداد....
 
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
 حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
 
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
 
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم
 
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
 سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
 
Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...
 
I was happy with my life, my kids and the comforts
 از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم
 
Then one day, my mother came to visit me.
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
 
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
 
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتي ايستاده بود دم در  بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا  ، اونم  بي خبر
 
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!“

 سرش داد زدم  “: چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!”
 گم شو از اينجا! همين حالا
 
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامي جواب داد : “ اوه  خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر  ناپديد شد .
 
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديداردانش آموزان مدرسه
 
So I lied to my wife that I was going on a business trip.

 ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
 
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .
 
My neighbors said that she died.
همسايه ها گفتن كه اون مرده
 
I did not shed a single tear.
ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
 
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
 
"My dearest son,
I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

 اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور  اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
 
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
 خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا
 
But I may not be able to even get out of bed to see you.

 ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم
 
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
 
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو ازدست دادي
 
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم
 
So I gave you mine.
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
 
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم  به جاي من  دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
 
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
Your mother.
مادرت 
                            

دلتنگی

فقط کسي معني دل تنگي را درک مي کند که طعم وابستگي را چشيده باشد پس هيچوقت به کسي وابسته نشو که سر انجام آن وابستگي دلتنگيست..
 
 
آرزويم اين است که يک روز فقط يک روز توبراي من باشي و بتوانم
دست هاي گرمت را در دستانم بگبرم تا شايد يخ دستان سرد و کبودم
شکسته شود،بتوانم سرم را روي شانه هايت بگذارم و هر لحظه بر آنها بوسه بزنم. اي کاش
اشکهايم با دست هاي مهربان تو پاک مي شد اما تو
هيچ وقت نتوانستي باور کني قلبي که غرورش شکسته در انتظار توست.
در مقابل تو غرور معنا ندارد ،نتوانستي باور کني که دو چشم بي تاب من که هر لحظه
انتظار طلوع نگاه تو را مي کشند و ندانستي که دست هايم فقط به دنبال گرمي دست هاي
تو مي گردند
سراپاي وجود تو همه خوبيست و همين است که مرا آزار مي دهد،تو خوبي اما من تو را
ندارم.
بيا و با نگاه چشمان زيبايت زندگي را به من برگردان......
برگرد مگذار دوباره تنها شدن را تجربه کنم.......

ولادت علي (ع) و روز مرد..

                                                                                                                       

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را             که به ما سوا فکندي همه سايه ي هما را   
دل اگر خدا شناسي همه در رخ علي بين          به علــي شناختم من به خدا قســم خدا را   

ولادت علي (ع) و روز مرد را به تمامي پدران عزيز تبريک عرض مي کنم.

مقام:امام اول
نام:علي
لقب:مرتضي
کنيه:ابوالحسن
نام پدر:عمران ابوطالب
نام مادر:فاطمه بنت اسد
تاريخ ولادت:13ماه رجب ,30عام الفيل
محل ولادت:مکه,خانه کعبه
مدت امامت:30سال
مدت عمر:63سال
تاريخ شهادت:2۳ ماه رمضان
تعداد فرزندان:12پسر,16دختر
 

ساقه هاي نيلوفري از پايه هاي عرش بالا رفته و سرير ولايت را به عطر وجودي خود آراسته اند، تا او بيايد و بر تکيه گاه پوشيده از رازقي آن تکيه زند. درون کعبه چه غوغايي است امروز! ملائک، بال در بال گستره آسمان ها را پوشانيده اند و جبرائيل و ميکائيل و اسرافيل حلقه خانه کعبه شدند تا پر به نور وجود او بسايند! طنين نام او هلهله شادي ملائک است. جام هاي افلاکي عاشقان به سوي او مي آيند و گيسوان سياه شب به يمن وجود او گل خنده هاي نقره اي را در ميان آبشار آسماني اش تقسيم مي کند؛ چرا که امشب علي (ع) مي آيد!...

و جمعه چه شکوهي دارد و اين جمعه شکوهي ديگر!... 13 رجب سال سي ام از عام الفيل! آسمانيان طبق طبق نور مي آوردند، آن گاه که ديوار کعبه شکافته شد و فاطمه بنت اسد قدم به درون کعبه نهاد که علي اعلي خانه خويش را از براي قدوم مبارک او آماده کرده بود ... و او آمد که نام خود را از خدا گرفته بود و آمده بود تا بت هاي خانه را در هم بشکند و بر پشت بام آن نداي يگانگي و توحيد ذات مقدس خداي تعالي را سر دهد و او را تقديس کند و فرياد حق طلبي اش را از ميان کفرها و نفاق به گوش جان هاي عاشقان برساند و پرواز شور آفرين کبوتران عشق را جاني تازه بخشد.