هو

تنها تو می مانی

دل داده ام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی، شیرین تر از فرهاد

ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره ی دودی، از دودمان باد

از آب طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد

از خاک ما در باد، بوی تو می آید
تنها تو می مانی، ما می رویم از یاد

از قیصر امین پور


گل همیشه نازم نبودی چاره سازم

نکردی مهربونی به قلب پر نیازم

آخه این اسمش وفا نیست، راه و رسم عاشقا نیست

وقتی که دلم گرفته، دل شکستن که روا نیست

توئی که بر سر من عشقت و منٌت میزاری

رنجی که به من میدی پای محبت میزاری

توئی که با همه مهری که میگی به من داری

پس چرا سوختنم و به پای عادت می زاری


محتاج محبتم خدایا ،مددی کن شاید که خدا بگیره دست پر نیازم



شاید که خدا بتونه باشه چاره سازم

تا

تا به حال تنهایی را ازعمق وجودت احساس کرده ای؟
تنهایی که عشق را فریاد می زنی.
و در عمق تنهایی همدمی از جنس بلور را تصور می کنی.
آن گاه عشق را می یابی ، از آن لذت می بری ، و غنیمت می شماری لحظه هایش را.
آن گاه دوباره تنها می شوی.
اما این بار تنهایی را خواهانی.
و در عمق تنهایی از وجود زیبایی لبریز می شوی و به اوج می رسی.
آیا تا به حال تنهایی را حس کرده ای؟؟؟؟؟

پالتو چهارده ساله

ای چهارده ساله پالتو من
ای رفته سرآستین و دامن
ای آنکه به پشت رورسیدی
جرخوردی و وصله پینه دیدی
هرچند که رنگ ورو نداری
وا رفته ای و اتو نداری
گشته یقه ات چو قابد سمال
صد رحمت حق و لنک بقال
پاره پوره ای چو قلب مجنون
چل تکه چو بقچه گلین جون
ای رفته بناز وآمد باز
صد بارگرو دکان رزاز
خواهم زتو ازطریق یاری
امساله مرا نگه بداری
این بهمن ودی مرو توازدست
تا سال دگر خدا بزرگست

من همان دخترک نقره پوش شب های سیاه آسمان زندگی ام.من همان دخترکی هستم که مانند ستاره ای برتمام آدم ها لبخندی زندشاد است وهیچگاه رنگ خزان ندیده است وهمیشه خوشحال وبهاری است من همان دخترکی هستم که تاب دیدن مرواریدهای غلطان نشسته بر صورت خردسال را ندارد من همان هستم که پادشاه سیاهی و ظلمت به من لقب فرشته داده است. آری من همان فرشته ای هستم که از جایی دور برای برای مهربانی آمدم وروزی هم از همان راهی که آمد ام باز خواهم گشت بدون اینکه کسی بفهمد که من که بودم وچه بودم وازکجاآمده بودم.

گر عاشقانه

گر عاشقانه مردن را بلد نیستیم لااقل عاشقانه زندگی کنیم ....سوختن حرف کمی نیست انانکه ساختند سوختند !!
خواب آب می دیدم ... دریا نبودم ... ولی با آن آب زلال امید به دریا شدن داشتم ..
بستر خشکم را قطره قطره پر از زندگی کرد .. سعی کردم هیچ قطره ای از او را به هدر ندهم ...
با تمام وجود خواستمش ...
غافل از اینکه روزی مسیر آبش را عوض می کند ...
بدون اینکه تمایل داشته باشد شاخه ای از شاهراه زندگی را به من ببخشد ...
بدون اینکه فکر کند شاید بار آخری باشد که این راه زنده شده و شاید خشک گردد ...
شاید برای تجربه ی دوباره پر شدن فرصتی نداشته باشد ...
شاید این بار به جای آب . خاک مهمان دستهایم شود و شاید سیلابی بزرگ نابودم کند ....
و شاید حتی ارزش نابودی هم نداشته باشم و حتی خاک هم از من بهراسد .
شاید آن سنگ ها که بر تنم کوبید ...
سنگ هایی که خودش برایم صیقل داد تا لطفی کند ..
برای این بود که مرا از خود برنجاند تا از رفتنش و از جدایی اش غم نخورم ...
ولی سنگ هایش را در آغوش گرفتم و هر نگاهی به تک تک سنگ ها مرا به یاد روزهای طلایی امیدواری می اندازد ....
هنوزهم امیدوارم ...
او می رود تا با دیگری برود
و من در بستر خود . به دنبال قطرات لطیف گمشده ی زندگی خویشم .....
چه کسی من را محکوم به خشکی کرد ؟